نورا جون نورا جون ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

*** نورا الهۀ نور***

جمعۀ پاییزی 92 ...

دیروز بعد از ظهر بابا علیرضا بار واسش رسیده بود باید میرفت تحویل میگرفت و به مشتری تحویل میداد .بار و که تحویل گرفت زنگ زد به من و گفت آماده باشید که بیام با هم بریم در مغازه من و نورا هم که از خدا خواسته بدو بدو شال و کلاه کردیم و رفتیم پایین مابقی بعد از ظهر زیبای ما رو در عکسها دیدن کنید. قبل از بیرون رفتن از خونه اینجا داره طبق معمول روسری یا چادر رو از روی چوب لباسی میکشه و میگی مامی در در مجبور شدم تا خودم اماده میشم نورا رو با عروسکاش و عینکش سرگرم کردم. اخماشو... گریه برای بیرون رفتن میبینی تو رو خدا اَمون نمیدن که....
6 مهر 1392

هر روز زیباتر از دیروز...

نورا از روزی که از جهرم برگشتیم خوابش خیلی خوب شده و یه کوچولو هم غذا خوردنش و دائم با باب اسفنجی و پاتریک مشغوله که خدا رو شکر بیشتر از هر موقعی میتونم به کارام برسم . نورا با بابیی و پاپیی اینجا هم عشق مامان چشماشو واسم داره ریز میکنه و لوس بازی در میاره، ای جانمممممممممم... چند شب پیش نورا رو بردیم پارک نزدیک خونمون واسه دیدن عکسهاش لطفاً برید ادامه مطلب    حسابی بهش خوش گذشت و بازی کرد. قبل از رفتن به پارک و بازی بابا و دختر فدای اون صورت مثال ماهت دختر نازم اینجوری نکن دلم میخواد د...
4 مهر 1392

پاییز...

دوباره پاییز اما نه(( فصل خزان)) زرد دوباره پاییز اما نه فصل اندوه و درد! دوباره پاییز فصل زیبای سادگی دوباره پاییز ،موسم شدید دلدادگی من دختر پاییزم ... پاییز رو دوست دارم به خاطر غریب و بی صدا آمدنش/ رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش/ خش خش گوش نواز برگهایش / صدای نم نم باران های عاشقانه اش / پاییز را دوست دارم به خاطر رفتنش / خیس شدن زیر بارانش یاد ایام پاییز و بوی ماه مهر بچگی به خیر چند روز مونده بود که تابستون خدا حافظی کنه و پاییز بیاد بوی خوش کتاب و دفتر و لباس و کیف کفش نو مشاممون رو پر میکرد اول مهر صبحی که به عشق سر صف وایسادن و دیدن دوستامون در یه کلاس بالاتر با ذوق...
1 مهر 1392

خونه ی عزیزم ...

ما جمعه شب از جهرم برگشتیم بندر عباس بعد از این 3 هفته ای که جهرم بودم باوجود اینکه وقتی جهرم میرم استراحت کامل دارم وهیچ کاری انجام نمیدم البته اینو نزارید به حساب تن پروری اینقدر ماشاله اونجا بچه ها عده اشون زیاد و زرنگ هستن که دیگه نوبت به من نمیرسه اما حسابی دلم واسه خونه تنگ شده بود و اینو بگم که هیج جا خونه خودت نمیشه حتی نورا هم دلتنگ خونه شده بود آخه وقتی اومدیم چنان واضح نشون داد که خدا میدونه دور تا دور خونه رو چرخید و به من و علیرضا نگاه میکرد و یه لبخند ملیح میزد و باباییی و مامی میگفت ،و بعد ازچند دقیقه با چنان ذوقی پرید داخل استخر توپش که نگو . این 3 هفته نورا اونجا نه اینکه دور و برش شلوغ بود خیلی چیزا رو یاد گرفت آخه ...
31 شهريور 1392