جمعۀ پاییزی 92 ...
دیروز بعد از ظهر بابا علیرضا بار واسش رسیده بود باید میرفت تحویل میگرفت و به مشتری تحویل میداد .بار و که تحویل گرفت زنگ زد به من و گفت آماده باشید که بیام با هم بریم در مغازه من و نورا هم که از خدا خواسته بدو بدو شال و کلاه کردیم و رفتیم پایین مابقی بعد از ظهر زیبای ما رو در عکسها دیدن کنید. قبل از بیرون رفتن از خونه اینجا داره طبق معمول روسری یا چادر رو از روی چوب لباسی میکشه و میگی مامی در در مجبور شدم تا خودم اماده میشم نورا رو با عروسکاش و عینکش سرگرم کردم. اخماشو... گریه برای بیرون رفتن میبینی تو رو خدا اَمون نمیدن که....
نویسنده :
مامان مهسا
18:02